صبح ۲۶ تیر ۹۶ (می خواهم با تو باشم)
27 تیر 1396 توسط BluePink
-میگن تو فلان محل یکی هست که هیچکس و نداره و هیچکس هم نمی شناسدش.
+ بریم ببینیم .
(با عجله و شتابان می دوند و در همان حال سعی می کنند با دقت همه جا را ببینند.
یکی از آن ها در حال دویدن به پیرمردی که در حال رد شدن است نگاه می کند.)
+ نه این نیست.
(می دوند.دویدنی که بیشتر شبیه به پرواز است.
و می رسند. به مغازه ای با درهای آهنی سفید که میله های محافظ سفید جلوی شیشه هایش ایستاده اند.
مغازه ای نسبتا بزرگ که با نور آفتاب روشن شده.
و پیرمرد قد بلندی که شبیه خیلی از عکس هاست اما موهایش سفید شده.
روبرویش می ایستند.
یکیشان با عجله عکس های تلفنش را می گردد.
عکس را که پیدا کرد. تصویر جوانی های پیرمرد را بزرگ می کند و نشانش می دهد.)
+ این عکس برای شما آشنا نیست؟